صفحه نخست

اين جهان كوه است و فعل ما ندا 
سوي ما آيد نداها را صدا 
فعل تو كان زايد از جان و تنت 
همچو فرزندي بگيرد دامنت 
پس تو را هر غم كه پيش آيد ز درد
بر كسي تهمت منه، بر خويش گرد 
فعل تست اين غصه هاي دم به دم 
اين بود معناي قَد جَفٌَ القَلَم
مولوی

عابدی در معبدی در میان کوهستان زندگی می کرد.
روزی راهبی که راهش را گم کرده بود عارف را دید و از او پرسید:
استاد راه کدام است ؟
عارف گفت چه کوه زیبایی!
راهب با حیرت گفت : من پرسیدم راه کجاست ؟
عارف با لبخند نگاهی به کوه کرد و گفت چه کوه زیبایی!
راهب با تعجب و دلخوری گفت : من راجع به کوه از شما نپرسیدم بلکه از راه پرسیدم !
عارف با نرم لبخندی روی به راهب کرد و گفت:
پسرم تا زمانی که نتوانی به فراسوی کوه بروی راه را نخواهی یافت.